به نام خدایی که مادر را آفرید
مادر از در مدرسه حیاط را نگاه کرد دنبال پسرش میگشت پسرک مادر را دید دوستانش گفتند او مادرتوست؟مادرت کور است؟پس یک چشمش کو؟ پسرک خجالت کشید به طرف مادرش رفت باعصبانیت گفت چرا آمدی؟تو یک چشم نداری من خجالت میکشم نیا!مادر لبخند زدو معذرت خواست ولی پسرک از مادرش دلخور بود
روزها سپری شدند و پسرک بزرگ شد ولی همچنان نسبت به مادرش سردو بی احساس بود
سرانجام پسر بزرگ شد و برای ادامه ی تحصیل به کشور آلمان رفت همانجا شغل مناسبی برای خود برگزید و ازدواج کرد
روزی برای ماموریتی به کشور خودش بازگشت به محله قدیمی اش رفت وخانه ی قدیمی شان را یافت مادر نبود خانه ی دوران کودکی اش به خرابه تبدیل شده بود کمی آنطرف تر زنی را دید با دقت نگاه کرد آری او همسایه ی قدیمی شان بود به طرف او رفت حال مادر را پرسید آن زن که تازه پسر را شناخته بود گفت دیر آمدی مادرت مرده ولی قبل از مرگش نامه ای نوشت وبه من داد تا اگر روزی آمدی آنرا به تو بدهم پسر نامه را گرفت و آنرا گشود مادر تمام مهرو محبتش را یکجا در نامه نثار کرده بود
نامه را باز کرد :سلام پسرم؛
پسر عزیزم میدانم تو مرا هرگز دوست نداشتی و من همیشه مایه ی آبروریزی تو بودم ولی بدان من تورا همیشه دوست
داشتم پسرم وقتی تو خیلی کوچک بودی وبا هم برای خرید به بیرون از منزل رفته بودیم تو دستت را ازدست من رها کردی و به دنبال قاصدکی به طرف خیابان دویدی ناگهان با ماشین تصادف کرده وچشمت را از دست دادی ولی من به عنوان یک مادر نتوانستم قبول کنم تو یک چشم نداری پس یکی از چشمانم را به تو دادم واز آن به بعد به زندگی با یک چشم ادامه دادم
پسرم بدان که من تورا خیلی دوست دارم
.: Weblog Themes By Pichak :.